۴.لبهی پرتگاه ایستادهام. روی مرز سقوط. باد پاییزی تیز و برنده روی صورتم رد میگذارد. شهر کوچک کوهپایه، زیر پایم پهن است. از اینجا، این فاصلهی دور، بیهیاهو و ساکت بهنظر میرسد. چراغ خانهها و خیابانها نقطههای زرد رنگی هستند که اینجا و آنجا را روشن کردهاند. آتش خاموش شده است. به پایین پایم نگاه میکنم. تاریکی غلیظ کوهستان. پارگیهای روی پشتم باد را عبور میدهد. اوایل فکر میکردم این پارگیهای عمودی جای بالهاییست که بعدا رشد میکنند. رشد نکردند و پارگیها باقی ماندند. بین پریدن بدون بالهایی که جوانه نزدند، و برگشتن و گم شدن در سیاهی شب کوهستان مرددم. احساس میکنم دستی از درونم در حال شکافتن پوستم است. دستی استخوانی با پوستی سیاهشده از گذر زمان. صدای فریادش از درونم هر لحظه بلندتر میشود. اگر بپرم این دست هم همراه من میمیرد؟ یا بعد از پریدن من همچنان روی زمین میخزد تا هرانچه را میخواهد پارهپاره کند؟ بهتر نیست خودم با او ادامه دهم؟ برای از هم دریدنشان به کمک هم احتیاج داریم. نگاهم هنوز به چراغهای زرد شهر است. چند قدم عقب میآیم. باد پوست از هم باز شدهی پشتم را تکان میدهد. مهم نیست. دردش انقدری با جانم آشناست که بتوانم ندیده بگیرمش. گریه نمیکنم. هرگز. اگر گریه کنم از قدرت من و دست کم خواهد شد. از روی خاکستر باقی مانده از خانهام میگذرم و با سیاهی درهم محو میشویم.ادامه دارد.... سایه ی روی دیوار...
ادامه مطلبما را در سایت سایه ی روی دیوار دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ashadowonthewall بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 12 دی 1401 ساعت: 12:04