سایه ی روی دیوار

ساخت وبلاگ
۴.لبه‌ی پرتگاه ایستاده‌ام. روی مرز سقوط. باد پاییزی تیز و برنده روی صورتم رد می‌گذارد. شهر کوچک کوهپایه، زیر پایم پهن است. از اینجا، این فاصله‌ی دور، بی‌هیاهو و ساکت به‌نظر می‌رسد. چراغ خانه‌ها و خیابان‌ها نقطه‌های زرد رنگی هستند که اینجا و آنجا را روشن کرده‌اند. آتش خاموش شده است. به پایین پایم نگاه می‌کنم. تاریکی غلیظ کوهستان. پارگی‌های روی پشتم باد را عبور می‌دهد. اوایل فکر می‌کردم این پارگی‌های عمودی جای بال‌هایی‌ست که بعدا رشد می‌کنند. رشد نکردند و پارگی‌ها باقی ماندند. بین پریدن بدون بال‌هایی که جوانه نزدند، و برگشتن و گم شدن در سیاهی شب کوهستان مرددم. احساس می‌کنم دستی از درونم در حال شکافتن پوستم است. دستی استخوانی با پوستی سیاه‌شده از گذر زمان. صدای فریادش از درونم هر لحظه بلندتر می‌شود. اگر بپرم این دست هم همراه من می‌میرد؟ یا بعد از پریدن من همچنان روی زمین میخزد تا هرانچه را میخواهد پاره‌پاره کند؟ بهتر نیست خودم با او ادامه دهم؟ برای از هم دریدنشان به کمک هم احتیاج داریم. نگاهم هنوز به چراغ‌های زرد شهر است. چند قدم عقب می‌آیم. باد پوست از هم باز ‌شده‌ی پشتم را تکان می‌دهد. مهم نیست. دردش انقدری با جانم آشناست که بتوانم ندیده بگیرمش. گریه نمی‌کنم. هرگز. اگر گریه کنم از قدرت من و دست کم خواهد شد. از روی خاکستر باقی مانده از خانه‌ام می‌گذرم و با سیاهی درهم محو می‌شویم.ادامه دارد.... سایه ی روی دیوار...ادامه مطلب
ما را در سایت سایه ی روی دیوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ashadowonthewall بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 12 دی 1401 ساعت: 12:04

5. کلمات از من فرار می کنند. درست همین حالا که قصد کرده ام بگویم. همین حالا که میخواهم از به آتش کشیدن خانه ام و کشتنشان حرف بزنم. مرگشان تاوان نابودی زندگی و جوانی ام بود. تاوان کشتنم. من میزبانشان بودم. مزد میزبانی مرگ نیست! میدانم که سال ها پیشتر از آن مرده بودم. خودم، خودم را دفن کردم. زیر بلوط بلند و تنومندم. عصرها کنار گورم مینشستم و به غروب خورشید نگاه میکردم. حالا جسمم افتاده کنار جنازه ی اینها. همین هایی که خودم کشتمشان. خونم هنوز روی دست هایشان بود. سوزاندمشان. آنها را. خانه ام را. بلوطم را. کلمات از من فرار می کنند. آن ها را هم دفن کرده ام. کنار جنازه ی کودکی هایم. برای همین هم خالیم. شاید اگر هم کلاف سردرگم کلمات را پشت سر هم ردیف میکردم، بعدها کسی پیدا میشد که گره از آن بگشاید. اما نه! به جایش دفنشان کردم. این سریع ترین راه خلاصی بود. امن ترین راه. سایه ی روی دیوار...ادامه مطلب
ما را در سایت سایه ی روی دیوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ashadowonthewall بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 12 دی 1401 ساعت: 12:04

هرروز بیشتر و بیشتر از قبل بهش فکر میکنم. نیاز به انجامش هرروز بیشتر از قبل در من رشد میکنه. قوی تر میشه. خسته شدم. تنها نخ باقی مونده بین و این دنیا گربه ها هستن. الان با اون نخ دارم زندگی میکنم. میخوام قطعش کنم. تو فکر پیدا کردن یه سرپرست خوب براشون هستم. به محض اینکه پیدا کنم انجامش میدم. نه سقفی بالای سرم دارم و نه احترامی بین آدم ها. من تلاش کردم بین زنده ها زندگی کنم. نتونستم. نمیتونم. من فقط نفس میکشم. میخوام اینم همین روزها قطعش کنم. خسته ام. خسته ام. سایه ی روی دیوار...ادامه مطلب
ما را در سایت سایه ی روی دیوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ashadowonthewall بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 12 دی 1401 ساعت: 12:04